مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

قدمی دیگر برای بالندگی ات....

یاحق. مبـــــــین ام.....بیا.... دلمِ، تنگِ خوابهای نیمروزی مان شده... مثل آن وقت ها که من دراز می کشیدم و تو مشتاقانه می دویدی...خودِ نیم وجبی ات را بین دستانم جا میدادی و صورتت را توی بغلم فرو می بردی و من مستِ عطر تو می شدم و تو سیرابِ شیره ی جانِ من!!! یادت می ماند...روزهایی که تو دعوتم میکردی...ماما لالا!! مامان آبم میاد...مامان بیا بحابیم می می بحورم!!! مگر می شود فراموشم شود...ایندوری ایندوری گفتنت را.....مرا طاق باز خواباندن و روی بدنم لم دادنت را...خنده های مستانه و شیطنتِ نگاه پاکِ بی نظیرت را... من دلتنگم...دل تنگ همین نیم روزهای به ظاهر ساده....امــــا برای من پر از لحظه های ناب و بی تکرار.... من هنوز بعد از دوس...
30 فروردين 1392

مامان بیا بودت تونم!

یا لطیف... اینکه چطور وقت پیاده شدن از مینی بوس؛ آن سه پله و ارتفاعشان را تا زمین را ندیدم..بماند... اینکه با بچه و ساک دستی قهوه ای خوردیم زمین...بماند.. اینکه کبودی و کوفتگی نوید این افتادنِ شیرجه ای مان بود...بماند... اینکه تا خانه خودم را کشاندم و تنهایی خودمان را از دو طبقه بالا کشیدم....بماند... اینکه درد بود و درد بود و درد...بماند... وقتِ افتادن به هیچ چیز فکر نمی کردم...فقط میدانم ...محکــــــــــــــــم تر از جانم.... تو را چسبیده بودم!!!! و تو چه خوب جواب پس میدهی..مرهمِ دلم را با همان مهربانی ات گذاشتی... مامان بیا بودِت تونم...دردت دِرفت؟؟دِرا آتادی؟؟ درد می تونه؟؟ بودت تونم اوب میشی؟؟بی...
30 فروردين 1392

سین جیم...

هوالمبین..  مشغول خوردن عصرانه ایم... کنار من نشسته ای...به زور قدِ نشسته ات تا وسط بازویم می رسد...از این بالا نگاهت می کنم...چقدر خوب که پسرم آرام کنارم نشسته و به من تکیه کرده... فکر هایم باز به ناکجا آبادِ مادرانه می رود.... صدایت رشته ی افکارم را بهم می ریزد... _مامان آآ جی میده؟؟(آقا چی میگه) فیلمی که مناسب تو نیست را تماشا می کردی و من تمام حواسم به تو بود.... برایت گفتم...میگه مبین عصرونه اشو بخوره! _جی؟؟ آآ میده؟؟ هاااا !!! خنده ام گرفت... دوباره... _ مامان آنوم جی میده؟؟ (خانوم چی میگه؟) من...میگه مبین دستاشو بشوره... دوباره..._ مامان آنوم دیرا دریه میتونه؟؟ آآ جی میده؟؟ من...خانوم پاش درد گرفته...آقا...
28 فروردين 1392

ل ج ب ا ز ی....

یا لطیف... مبین جانم داری جا پای بابا حسین ات میذاری... به من می گفتن...از بچگی بابات...از اینکه خیلی دوست داشت بهش بگن آقا!! و اینکه یه لجبازی شیرین بچگونه داشت که خــــــوب تو خاطر همه مونده بود... اونم اینکه.....هرکاری رو وقتی خلاف میلش بود و یا تحکم امیز بود....بابایی برعکسش رو انجام میداد.... دنیا چرخید و امروز....پسر بابا حسین....میخواد همون خاطره رو ثبت کنه.....با همون شیرینی و خاص بودنش....:) اینقدر شگفت انگیزه...که من این روزها دارم ذوقِ کودک آینده ی تو رو میکنم...دلم میخواد منم همین کودکانه ی شیرین رو ببینم....دوباره!!!   بهت میگیم....مبین بیا غذا بخور....میگی نمی حورم!!!  باید بگیم: نخوری هااااا...غذا ...
27 فروردين 1392

یکسال و یازده ماه

** چه پرشتاب اند ساعت ها در روز ، روزها در ماه و ماه ها در سال و سال ها در عمـــــر ....** یادش بخیر... روزهای پایانی فروردین ٩٠...چه انتظاری...چه هیجانی ...چه بی تاب بودم...دلم فقط تو را میخواست...تا باور کنم انچه را برایم رویا شده بود...به انتظار تولد رویایم بودم. و بیست فروردین ٩١...شمارش معکوس برای پایان دوران بی نظیر و ناب نوزادی...و هیجان یکساله شدنِ گل عمرم! این روزها...چقدر حس و حالم عجیب است... چیزی بین خواستن و دلتنگی ...گم کردن و بدست اوردن... هر روز چوب خطی می کشم روی انتظارم برای دوساله شدنت... آمدم بگویم... یکسال و یازده ماهگی ات مبارک فدای تو مادر بند بند وجودم به یک نفسِ تو بند است! همان نفس بیسکوییتی...
25 فروردين 1392

با دومام!

بعد از سفر... بابا مشغول دیدن تلویزیون....پسرکوچولوی خونه ی ما میگه: بابا....بابایی...بابا اودین! هنوز نتونسته توجه بابایی رو جلب کنه... میگه: بابا با توام!!! برق از سرم پرید... محکم گفتم....به بابا نمیگن با توام...میگن با شمام! نمی دونستم همون نگاه یعنی باشه...یعنی چشم...یعنی... از اون به بعد هر بار بابا رو صدا میکنه و ببینه حواسش نیست میگه : بابا با دومام!!! خوشحالم از داشتنت...برگ سبزم. شکرالله ماشاالله ...
21 فروردين 1392

یـــا...

یاحق تو...به ما میگویی... _ دَس نَدنی یــــا ...مامانی یـــا _اینو نَحوریــــــا....بابایی یــــا _نری یــــا...مامانی یــــا _برنداری یـــا....بابایی یــــا این *یــــا* ی اضافه... دلمان را هزار بار برای می میراند...مُبینی یـــا !!! خدایم شکر...
21 فروردين 1392

پانتومیم!

این روزهای 22 ماهگیت...به اجرای پانتومیم گذشت... نمی دونم از کجا یاد گرفتی... ولی شیرین انجام می دی... بهم میگی مامان آب می حوری؟؟ میگم آره... با دست شیر آبِ خیالیت رو باز می کنی...آب می ریزی تو دستت که مثل لیوان شده...بعد میاری میگی بحور..به به...میگی حوردی؟؟ اومده بود؟؟ (خوشمزه بود؟) یا وقتی یه کاری رو بهت میگم انجام بده و حوصله نداری مثل اوردن کنترل....اونوقت کنترلِ خیالیت رو برمی داری و برام کانال عوض می کنی و می خندی.... مداد رنگی خیالیت رو برمیداری و میکشی می گی مامان ببین درابه دِدیدم.. برام گل میچینی و میگی : بو تون...به به بوی اوب میده....اَشنده! با توبند بهمون شلیک میکنی و نوبت خودت که میشه خودتو می ندازی زمین و چشما...
20 فروردين 1392

یه پسر دارم شاه نداره...

هوالمبین یه پسر دارم....شــــاه نداره... همیشه عاشق این شعر بودم... و این روزها برایت میخوانم..که صورتت را ماه ندارد...که شاه می اید با پرنسس هایش...تو را برای پرنسس کوچکش طالب است...که آیا بدهم آیا ندهم.... و تو با من همراهی...میگویمت...یه پسر دارم...میگویی : داه نداره....و.. اینها بهانه است...برای بوسه هایت..برای مهربانی هایت....برای نوازش هایت...که این روزها درست نقطه ی حساس دلم را نشانه رفته اند...که اشکم از مهربانی ات زود مهمان چشمم میشود...که باز نفسم میگیرد....که دلم می لرزد...که خــــدا را شکر می کنم. این مهربانی ات همان بهشت است که خدا وعده داده؟؟!! ...این آغوش های ناگهانی و محکم و پر...
20 فروردين 1392